لحظه خداحافظی...!
لحظه گنگ و خفقان آوری است لحظه جدایی...!!!
وقتی که واژه خداحافظی چونان بغض گلویت را می فشارد
و زبانت را یارای گفتن آن نیست .
زمانی که ایستگاه قطار را ترک میگفتی لحظه ها با نوک پنجه
میگذشتند،هیچ صدایی در گوشم نواخته نمی شد
تنها شبح تو را می دیدم ،که چمدانت را بر میداشت و سوار قطار
می شد تو میرفتی ،برای همیشه و زمان از حرکت باز می ماند!!!
تلاش کردی تا پنجره کوپه ات راباز کنی اما خیلی زود خسته شدی
آرام نشستی و از پشت شیشه در چشمان من خیره نگاه میکردی.
لبانت جنبید ،شاید سخنی هم گفتی اما هنوز در خاطرم هست
طرح آن لبخند کمرنگ تو و سایه اندوهی که بر چشمان مضطربت افتاده بود.
قطار خسته به راه افتاد و رفتن تو صدایی بیش از فرو افتادن یک برگ ایجاد نکرد
واژه های گنگ و مبهم ،مانند واگنهای بی انتها ی قطار در ذهنم میگذشتند
و آونگ این پرسش،مدام در سرم در رفت و آمد بود که چرا نتونستم!!!
چرا نتونستم بگویم :بمان..!!!
حالا من مانده ام ایستگاه متروک و هنوز واژه خداحافظی بر لبانم خشکیده است...
نرو ...!!!!
نظرات شما عزیزان: